رمان فویوکو پارت اول
تند تند از پلههای خونه پایین رفتم.
بوی سوپ ميسو توی خانه بدجور گرسنهام میکرد.
اما تا الان هم خیلی دیرم شده بود.
بی توجه به اصرارهای مامان بدون خوردن صبحانه، از خانه میروم.
آخرین نفر سوار اتوبوس سرویسم میشوم و درهای اتوبوس بسته میشوند. حرکت میکند سمت مدرسه.
گوشیای وایمیستم. امسال از مدیر داگوچی شنیده بودم. لیست دانش آموزان سرویس بیشتر از تمام سالهای مدیریتش است.
همینطور هم بود. از شدت شلوغی اتوبوس نمیشد نفس کشید.
اما خوشبختانه سال آخر بودم. برای دانشگاه قصد داشتم به توکیو برم.
بالاخره به دبیرستان میرسیم. لا به لای بچهها ار اتوبوس پیاده میشم و داخل مدرسه میشم.
سمت کلاسم میرم. مانند هر سال آخرین نفر رسیده بودم و مجبور بودم. نیمکت آخر تکی بشینم.
روی آخرین نیمکت میشینم و کولهام رو کنارم میذارم.
صدای همهمهی بچهها برایم عجیب بود.
هیچوقت آنقدر شلوغ نمیکردند.
اما هیچ ذوقی برای آغاز سال جدید نداشتم.
چون باز همون معلمهای تکراری و آن تذکرهای تکراری بودند که سال پیش با کلی تلاش از دستشون نجات پیدا کردم.
گوشم را تیز میکنم. الان راحت تر صدای دخترهای نیمکتهای جلویی را که آرام با یکدیگر پچ پچ میکردند را میشنوم:
_شنیدم اون معلم جدید خیلی کراشه.
_ندیدیش. واااااای هیبیکی من از الان روش کراش زدم. یه ژست فوق العاده خاص داره. با کراوات، میگن درسشم خیلی خوبه، جای معلم ریاضی پارسال اومده. من که خیلی برای دیدنش ذوق دارم.
_یک کلمه دیگه بگی. میزنم آش و لاشت میکنم. دیگه نبینم راجبش اینطوری حرف بزنی.
دخترها سکوت میکنند. دختری که آن دختر که از معلم جدید تعریف و تمجید میکرد. هیبیکی صدایش کرده بود.
بنظر رئیسشان است. البته خدا رحم کند. الان که روی آن معلم غیرتی شده است.
فکر کنم تا آخر سال هزاران کشته داشته باشیم.
تمام دانش آموزان جدید بودند. به غیر از کاتاشی، اون خیلی جذاب بود.
از اولین سال دبیرستان روش کراش بودم. اما هیچوقت نتونستم بهش اعتراف کنم.
با وارد شدن. معلم فیزیک به کلاس، همه سرجایشان مینشینند و سکوت میکنند.
معلم فیزیک که زن مسنی است. خودش را معرفی میکند. او خیلی قدیمی است.
از فیزیک تا سرحد مرگ متنفر بودم و وجود او برایم خیلی بد بود.
چون شدیدا روی فیزیکی که من هیچوقت نمره امتحانش را نمیتوانستم بالای ۱۰ بگیرم. حساس بود.
کمی تدریس میکند و بالاخره زنگ تفریح میخورد.
در کلاس مینشینم. مانند هر سال تنها هستم و در کلاس هم تنهایی مینشینم.
کمی فیزیک کار میکنم و برنامهمان را نگاه میکنم.
زنگ بعدی زبان داشتیم. علاقهی زیادی بهش داشتم.
زنگ بعدی و زنگ های بعدیاش هم گذشت.
آخرین زنگ تفریح، تصمیم گرفتم. به بوفه بروم.
همیشه این زنگ دانگو میفروخت و منم یکی از عاشقان این شیرینی خوشمزه بودم.
به حیاط میروم. کیف پولم را هم همراهم میبرم.
به بوفه میروم. یک مرد آنجا ایستاده است.
بیتوجه به رعایت نوبت، چون زمان زیادی به آغاز زنگ آخر نمانده است.
سمت فروشنده میروم و میگویم:
_یک دانگو بدین لطفا.
فروشنده دانگو را بهم میدهد و بعد از گرفتن پول تشکر میکند.
وارد کلاس میشوم. دانگو را تند تند تا معلم ریاضی جدید نیامده میخورم.
بالاخره معلم وارد کلاس میشود.
گوشهی کلاس یک میز و صندلی برای معلمها بود.
کیفش را روی صندلی میگذارد.
یک پیراهن سفید و شلوار مشکی پوشیده بود.
همانطور که آن دختر گفته بود. کراواتش هم آویزان بود.
به شدت قیافهاش آشنا بود. اما یادم نمیآمد او را کجا دیدهام.
جلوی کل کلاس میایستد و خودش را معرفی میکند:
_من معلم کانکو هستم. معلم ریاضیتون.
از همین الان بگم روی این درس خیلی حساسم.
خب بریم سراغ شروع درسمون...
هنوز درس را شروع نکرده است. که یکی از آن دخترهای نیمکت جلویی داد میزند:
_آقای معلم اسم کوچیکتون چیه؟!
همهی پسرها شروع به خندیدن میکند.
معلم کانکو اخمی میکند و چند ضربه به تخته میزند که ساکت میشوند:
_نائوکی...خب بریم سراغ تدریسمون.