رمان باد شمالی پارت اول
تند سمت کیو دویدم. با گریه اسمش رو صدا میکنم. کیو سمتم بر میگرده و ناگهان اسمم رو داد میزنه. همون موقع صدای بوق ماشین و دردی که توی کل بدنم میپیچه. هیچی متوجه نمیشم و فقط لحظه آخر کیو داد میزنه: تورو خدا زنگ بزنین آمبولانس.
'''
چشمام رو باز میکنم. هیچی یادم نمیاد. یادم نیست کی هستم و اینجا چیکار دارم. فقط از فضای اطراف متوجه میشم. که توی بیمارستان هستم. سردرگم به لباسهایی که تنم است. نگاه میکنم. همون لحظه در باز میشه و زنی داخل اتاق میشه. با دیدن من با تعجب میگه: ایمی ت...تو بهو...ش اومدی؟!
-شما کی هستین؟! من اینجا چیکار دارم. زن با ترس از اتاق خارج میشه و دکتر رو صدا میکنه. چند دقیقه بعد دکتر و چند آدم دیگه که هیچ شناختی ازشون ندارم. توی اتاق هستن و من گیج نگاهشون میکنم. دکتر سمتم میاد و کنارم میشینه: عزیزم چیزی یادت میاد؟! سرم رو به چپ و راست تکون میدم. زنی که تا چند دقیقه پیش دکتر را خبر گرده بود. با گریه نگاهم میکند. پسری سمتم میآید و دستش را روی شانهام میگذارد. معذب نگاهش میکنم. غمگین میگوید: اون حتما من رو یادش میاد. مگه نه عزیزم؟!
هیچی نمیتونم بگم. خیلی خیلی گیج هستم. فقط میتونم بگم: نه یادم نمیاد. میشه بهم بگین کی هستین؟!
پسر عقب عقب میرود و وای بلندی میگوید. نگاهم هنوز هم گیج است. تا اینکه زن میگوید: اسمت ایمی هست. من مادرتم (به پسر که ناامید نگاهم میکند. اشاره میکند.) اون هم شوهرته،کورو (حالا اشارهای به مردی که آن مرد مثلا شوهرم را دلداری میداد. میکند.) اون هم پدرشوهرت یا همون برادر من، داییت...
-فکنم تا همین اندازه کافیه خانم سانادا...
دکتر به همراه آن سه نفر از اتاق خارج میشوند. من با یک عالمه سوال در ذهنم میمانم. یعنی تمام آدمها و خاطراتم را فراموش کردهام؟! چیز خیلی ترسناک و بدی بود. هیچکس را به یاد نمیآوردم.